می دانم اینبار هم به سان دفعات گذشته مثل دختربچه ای که برای چندمین بار عزیزترین عروسکش را نابود می کند، همه چیز را در دستان مهربان خدا بگذارم و با لحنی شاید کودکانه تر از همیشه بگویم:
باز هم خرابش کردم ...
و درست مثل همه ی دختربچه های گرفتار این موقعیت ها، بغضی در آستانه ی چشمانم ایستاده باشد که اگر کلمات پیروز نشدند جاری شود ....
و تفاوت خدا با بزرگتر هایی که عروسک دختربچه ها را به زندگی بازمیگرداند این است که دست هایش بی اندازه می بخشند...
و قبل از جاری شدن هر بغضی همه چیز را سامان می بخشد ...
و دختربچه ایمان می آورد که خیلی پیش از این باید سراغش را می گرفت....
.
.
.
پ.ن: قسمت نبود نوشتن... نویسندگی که توضیح و تفسیر نیست عزیزکم....
پ.ن: شما که بهتر از من می دانید، بی مخاطب نوشتن بلد نیستم ....